زيارت اولي هاي بوشهر - پنجره اي رو به حرم

زيارت اولي هاي بوشهر - پنجره اي رو به حرم
قالب وبلاگ

 

 

. يك داستان واقعي

شايد اين آخرين كارم باشد. كسي چه مي‌داند؛ شايد ديگر هيچ‌وقت... اين‌ها مهم نيست يا بهتر بگويم مهم اين است كه يك كار مهم انجام داده‌ام.
اذان ظهر را كه مي‌گويند، حياط غلغله مي‌شود. توي حرم آن‌قدر شلوغ است كه اگر بروم داخل، شايد نفسم بگيرد و هرچي دست و پا بزنم، هيچ‌كس نبيند يا صداي به نفس افتادنم را نشنود و آن‌وقت با جثه‌ي نحيفم زير دست و پا له شوم. به اين‌ها كه فكر مي‌كنم، ترجيح مي‌دهم همين‌جا كنار همين سكو نمازم را بخوانم و اگر پا داد، مناجاتي، و بعد هم بروم سراغ قلم و كاغذ و...
«بچه‌ها كه دويدند، چندتا از كبوترها پر زدند. پيرمرد بعد از اين‌كه سردي اشك را روي گونه‌اش احساس كرد، از توي جيب كُت خاكستري‌اش چيزي بيرون آورد و روي زمين براي كبوترها ريخت. آفتاب تابستان گرماي مشهد را چندين برابر كرده بود. پيرمرد تا كنار اولين حوض، چرخ‌ها را چرخاند. انگشت‌هاي چروكيده‌ي دستش را محكم بر روي استخوان قوز كرده‌ي پايش كشيد. شايد چون پاهايش لمس بود براي مسح كشيدن تلاش مي‌كرد يا شايد...»
خودكار را طوري مي‌گذارم كه باد زورش نرسد كاغذها را بلند كند. شما موافقيد يك نفر ديگر را هم وارد داستان كنيم؟... خيلي‌خوب، باشد. يك نفر ديگر هم مي‌آوريم.
يك لقمه از نان و پنير ديشب مانده توي دهانم مي‌گذارم و براي جويدنش زياد تلاش نمي‌كنم. حياط خلوت شده است و حالا اگر رفت و آمد نبود، راحت مي‌شد حوض‌ها و فواره‌هاي وسطشان را ديد. مي‌دانم اين نوشته بعد از من آن‌قدر عمر مي‌كند كه مثل قابوس‌نامه يا چه مي‌دانم هر نوشته‌ي ديگري تا ابد بماند. شايد به بركت همين چند صفحه هم كه شده، خود آقا... بگذريم. كجا بوديم؛ آهان، يادم آمد.
«بعد از نماز، همان فكرهاي هميشگي به ذهن خسته‌اش چنگ زد. صداي پيرمرد خفه بود؛ مثل تاري كه از توي چاه نواخته شود ولي به هر حال صدايش شنيده مي‌شد: پسرم جواد... كجايي؟ (يا چيزي شبيه اين).
صدايش را درست نمي‌شنيد. جلوتر كه رفت، شنيد. با بغض مي‌گفت: اگر مي‌ماندي عروسي خواهرت را مي‌ديدي!
حس كنجكاوي‌اش گل كرده بود. مگر مي‌شد چيزهايي را كه شنيده بود، فراموش كند. به دنبال بهانه‌اي مي‌گشت كه جلوتر برود و بعد هم... همان‌طور كه جلوتر مي‌رفت، موهاي كوتاه و سياهش را با دست راستش مرتب مي‌كرد. يقه‌ي پيراهن سفيدش را جمع كرد و تا گلويي تازه كند، رسيده بود كنار پيرمرد و نمي‌دانست از كجا شروع كند. چيزي به ذهنش خطور كرد. با عجله گفت: پدرجان ساعت داريد؟
- دو بعد از ظهره جوون.»
كاغذها را مرتب مي‌كنم. بعد از چهل سال زندگي هنوز ياد نگرفته‌ام به اندازه‌ي كافي كاغذ با خودم بياورم. حرم خلوت‌تر شده. كنار يكي از پنجره‌ها بچه‌اي ايستاده. دو، سه ساله است. پدر و مادرش كنار عكاس هستند و سعي مي‌كنند بچه‌شان تكان نخورد. حتماً از آن عكس‌هاست كه يك كلاه مي‌گذارند سر بچه و يك چوب مي‌دهند توي دستش و يك شنل بلند هم برايش مي‌پوشانند و لابد مي‌خواهند شكل فرشته‌ها شود.
پاي راستم را بلند مي‌كنم و روي پاي چپم مي‌گذارم. سكو داغ است ولي مهم نيست. سر خودكار را توي دهانم مي‌گذارم. سعي مي‌كنم با چشم‌هاي باز فكر كنم.
«پيرمرد نگاهش را كش مي‌دهد سمت حرم و انگار از چيزي تأسف بخورد، چين‌هاي صورتش بيشتر مي‌شود و ابروهايش مي‌رود توي هم. مي‌گويد: پدرجان، براي پسرتان اتفاقي افتاده؟
نگاهش كه مي‌كند، لب‌هايش مي‌لرزد. شايد اگر جوان آن‌جا نبود، چند قطره اشك روي صورتش مي‌نشست. چشم‌هايش از زير عينك پيداست. گرفته است. مي‌گويد: دو ماهي مي‌شود كه نيامده...
گيج مي‌شود. مي‌پرسد از كجا؟ و دو زانو مي‌نشيند كنار پيرمرد.
- از اين‌جا.
وقتي متوجه گيجي‌اش مي‌شود، سعي مي‌كند بيشتر توضيح بدهد.
- دو ماه پيش، يك روز آمد و دست مادرش را بوسيد و گفت مي‌رود مشهد زيارت. زنم كاسه‌ي چيني را آب كرد و قرآن را گذاشت توي سيني و رفت بدرقه‌اش و بعد...
بعدش معلوم شد. يعني بعدش را خودش مي‌دانست. با ناباوري گفت: ديگر نيامد.»
به اين‌جاي داستان كه مي‌رسم، صداهاي اطراف حواسم را پرت مي‌كند. از توي بلندگو كسي اشهد مي‌خواند و بعد از توي حرم يك برانكارد بيرون مي‌آورند. مردم صلوات مي‌فرستند. آن‌ها كه جوان‌ترند، جلو مي‌آيند و پيرترها گريه مي‌كنند. از قسمت زن‌ها هجوم مي‌آورند بيرون به دنبال برانكارد مي‌روند. زني با سه بچه، آن طرف سكو نشسته است و مواظب است بچه‌هايش توي شلوغي گم نشوند. زن زير لب مي‌گويد: چه سعادتي داشته.
چادرش را محكم‌تر دور خودش مي‌پيچد. طوري كه فقط چشم‌هايش پيداست. نفس عميقي مي‌كشد. حركت لب‌هايش از زير چادر هم معلوم است. زني از راه مي‌رسد. بچه‌اي بغلش است. موهايش بور است و پوست سفيدش با آن لب‌هاي سرخ همخواني دارد. مي‌گويد: چه خبر شده؟
- هيچي خانم جان. جوان مردم بي‌خود و بي‌جهت كنار ضريح افتاده و نفسش قطع شده. خدمه‌ها مي‌گويند دو ماهي مي‌شود اين اطراف مي‌بينندش. به اين مي‌گن سعادت.
كاغذهايم تمام شده. به ساعت نگاه مي‌كنم. دو ساعت ديگر قطار حركت مي‌كند. بلند مي‌شوم. بايد قبل از اين‌كه بروم، يك‌بار ديگر زيارت كنم. مي‌دانم داستانم نصفه مانده ولي بقيه‌اش را توي قطار مي‌نويسم. وقتي همه‌جا خلوت بود. كسي چه مي‌داند، شايد بعد از مرگم به خاطر همين چند صفحه هم كه شده، خود آقا دستم را گرفت و...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 13:43 ] [ عليرضا معالي - سيد علي حسيني نژاد ] [ ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

اين وبلاگ درنظر دارد با عنايت امام علي ابن موسي الرضا (ع) كساني را كه تا بحال به قطعه اي از بهشت نائل نشده اند ، را به پابوسيه امام رضا (ع) بياورند .
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 60
بازدید کل : 34386
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


استخاره آنلاین با قرآن کریم



اوقات شرعی

دریافت کد موسیقی

fine1.31.mpg - 244.1 MB